مبانی کار افرینی دکتر غلامحسین حسینی نیا2-29
نوشته شده توسط : محمد رضا ثمری

 

کارآفرینی عصبی[1]

 

بنفشه ناجی[2]

 

خلاصه

ترکیب علم عصب شناسی و کارآفرینی‌ترکیبی بسیار سودمند است که خیلی دیر توجه دانشمندان را به خود جلب کرده است و تحقیقات بسیار ‌اندکی در این زمینه صورت گرفته است.

در این مقاله، ما بررسی می‌کنیم که محققان کارآفرینی چگونه از‌ترکیب روش‌ها و فن‌آوری‌های موجود در علم عصب شناسی بهره‌مند می‌شوند.بسیاری از پدیده‌های مورد مطالعه در تحقیقات کارآفرینی، به ذهن کارآفرین استناد می‌نماید و این را می‌توان به بهترین شکل با فن‌آوری‌های در حال ظهور استفاده شده برای درک مغز و عملکرد آن فهمید به ویژه در کسانی که به مطالعه کارآفرینی شناختی و هیجانی می‌پردازند. در این مقاله همچنین به بررسی تاثیرات علم ژنتیک و زیست‌شناسی بر کارآفرینان خواهیم پرداخت.

 

کلید واژه‌ها

علم عصب‌شناسی و مدیریت، کارآفرینی عصبی، کارآفرینی شناختی، ژنتیک کارآفرینی، زیست شناسی

 

چرا ما به کارآفرینی عصبی نیازمندیم؟

علوم اعصاب می‌تواند به محققان کارآفرینی از طرق مختلف کمک کند. اول اینکه به دانشمندان در درک نحوه تفکر کارآفرینان کمک خواهد کرد، بخش عمده ای از آنچیزی کهمحققان شناخت کارآفرینی سالها به دنبال توضیح آن هستند (میچل و همکاران، 2007). به طور خاص، ما معتقدیم که علم اعصاب به ویژه در توضیح «چگونگی تاثیر احساسات بر تصمیم گیری کارآفرینان» بسیار مفید خواهد بود (میتنس، سودک و کاردون، 2012) و همچنین نحوه تاثیر نفوذ و توانایی رفتاری کارآفرینی (بارون، 2008، فو، 2011) و اینکه چگونه کارآفرینان باعث تشخیص الگوی لازم برای شناسایی فرصت می‌شوند (بارون، 2006؛ بارون و انسلی، 2006).

مغز مرکزی برای کنترل وضعیت انسان است: مغز به ما اجازه می‌دهد که فکر کنیم، احساس کنیم، عمل کنیم و به واسطه مغز ما قادر به تجربه کردن زندگی هستیم. هیچ چیز برای ما اتفاق نمی‌افتد و ما قادر به انجام هیچ کاری، بدون حضور مغز و عملکرد آن نیستیم (سونگ، 2012) . یکبدن ممکن است بامغز خود زنده بماند، اما زمانی که مغز ما می‌میرد، به گفته نویسنده خورخه لوئیس بورخس معروف: "جهان ما از بین می‌رود" و‌اندام ما را می‌توان از نظر قانونی برداشت (لاک، 2002) .

اخیراً که ما شروع به درک طرز کار مغز یعنی مهم‌ترین ارگان بدن کردیم، حداقل از لحاظ شناختی، به مفاهیم کوچکی دست یافتیم. (آلی وستاتوس و همکاران، 2013). در نتیجه، بسیاری از مفاهیمی‌که ما دوست داریم در تحقیقات کارآفرینی توضیح داده شود، تنها می‌توان به صورت بسیار ضعیف و با ابزارهای کنونی توضیح داد: ما در حال تلاش برای توضیح چیزهایی در ذهنمان با ابزارهایی هستیم که تنها قادر به تسخیر مسائل بسیار جزئی هستند و گاهی اوقات به صورت مغرضانه، کار مغز را توضیح می‌دهند.

محققان کارآفرینی با این حال، به نظر می‌رسد عاشق ذهن و عملکرد آن هستند. در نتیجه، آنها بر روی کارآفرینی شناختی (‌ر. ک.میچل و همکاران، 2002)، از جمله دانش(‌شین، 2000)، شهود (‌ج. ر.میچل، فریگا و میچل، 2005) و مجموعه ذهن (هاینی، شفر، موزاکواسکی وایرلی، 2010‌)، از میان بسیاری از پدیده‌های دیگر که در مغز انسان است، تمرکز کرده‌اند. با این حال، برای داشتن یک ابزار برای شناخت روند کارآفرینی، ما بر آنچهکارآفرینان هستند یا صفاتی که دارند یا آنچه انجام می‌دهند (‌رفتار‌) تمرکز می‌کنیم به جای آنکه بر روی این تمرکز کنیم که آنها به چه چیزی و چگونه فکر می‌کنند و البته چرا آنها به این مسائل فکر می‌کنند و چگونه آنها به این فکر می‌افتند. علاوه بر این، در مقایسه با سایر رشته‌ها که در حال «پیش بینی رفتار انسان در تعاملات اجتماعی قبل از ایجاد تعامل و گرفتن تصمیم خاص» به وسیله رمزگشایی حالات مغزی به وسیله الگوهای زمانی و فضایی که از داده‌های «ام آر آی کارکردی یا عصبی»[3]  استفاده می‌کنند، هستند (هولمن و همکاران، 2011، همچنین نگاه کنید به‌ هاینز و ریس، 2006)، کارآفرینی در ورای تصویب ابزارها و روش‌های جدید گیر کرده است و ما را از امکان انجام پژوهش که بسیار می‌تواند به درک ما کمک کند، محروم ساخته است.

مقاله اخیر که در یک مجله برجسته با عنوان «از ذهن تا بازار» چاپ شده است بر خلاقیت کارآفرینانه تمرکز دارد (‌گروبر، مک میلان، و تامپسون، 2012‌). در این مقاله، نویسندگان  دریافتند که سطح آموزش عالی و تجربیات مرتبط منجر به شناسایی فرصت‌های بازار شده است.

با این حال، محدودیت‌های تکنیکیمانعی برای نویسندگان برای بررسی این است که واقعا چگونه در ذهن کارآفرین دانش و تجربه قبلی به تصمیم گیری تبدیل می‌شود و یا چگونه آن دانش به عمل، واقعیت و یا چیزهای دیگر تبدیل می‌شود یا چرا تبدیل نمی‌شود.

گسترش طبیعی سیر مطالعات ما را به این سو می‌برد که به وسیله ابزارهای علم عصب شناسی بررسی نماییم که کارآفرینان از تجربه خود استفاده کرده‌اند یا نه، آرزوی اصلی نویسندگان تکمیل پروسه درک این موضوع است که چگونه بعضی اطلاعات باقی‌مانده در ذهن اجازه می‌دهد تا برخی از افراد، گاهی اوقات، به انجام کارهای خاص، بهتر از افراد دیگر دست بزنند. این شرم‌آور است که ما ابزار در حال ظهوری داریم که دقیقا آنرا معلوم می‌کند و ما از آن استفاده نمی‌کنیم.

 

علم عصب شناسی برای دانشمند اجتماعی

علم عصب‌شناسی به تازگی تاثیر زیادی بر علوم اجتماعی گذاشته است. ما یک توپولوژی کامل از مغز انسان نداریم و ما هنوز نمی‌دانیم که در میان دیگر رمز و رازهای مغز، چگونه عملکرد مغز ما به هوشیاری تبدیل می‌شود یا از تجربه به حافظه مبدل می‌گردد (‌آلی ویساتوس و همکاران، 2013).

علاوه بر این، و به رغم اهمیت یادگیری، فراموش کردن، حافظه و خطاهای حافظه برای زندگی به طور کلی و برای علوم اجتماعی به طور خاص، هیچ دلیل قانع کننده ای وجود ندارد که یک روند کلی به دست دهد که توسط آن چگونه خاطرات در مغز  کدگذاری، ذخیره و پس از آن بازیابی می‌شوند. (‌کوکسان، 2012، ص 11‌).

علم عصب‌شناسی، کمک به تغییر برخی از این خصیصه‌ها با ارائه درک بهتری از مغز و عملکرد آن کرده است. مانند آن چیزی که در طب اتفاق افتاده بود، پیشرفت مطالعات تنها با بررسی و تحقیق بر روی موردهای آسیب دیده، تصادفی و یا بیماران به وقوع پیوست (داماسیو، گروبوسکی، فرانک، گالابوردا و داماسیو، 1994؛ راتیو،تالوس،هکر، لیبرمن و اورت، 2004، و قبل از آن، بیگلو سال 1850، وبروکا، 1861‌). دانشمندان بر روی موارد بی شماری کار کردند (‌دویدج، 2007) و نظریه‌هایی در مورد طرز استدلال و رفتار انسان بیان کردند از آن جمله ابراز صریح و روشن اقدامات یا کلمات و استنتاج جزئی و ناقص در مورد ذات انسانی ما: مثلا مردم به چه وسیله هدایت و ارضا می شوند؟ به وسیله یک دست نامرئی، از خود بیگانگی، روحیه حیوانی[4]، مزیت آشکار، یا عادت‌ها، از میان بسیاری دیگر از خصایل وجودی ما؟ حتی امروزه، در بسیاری از نظریه‌ها، مغز به عنوان جعبه سیاه کوچک غیر قابل نفوذ شناخته می‌شود. (ساک، 1985).

توسعه تکنولوژی به درک بهتر ما از مغز چه از لحاظ ساختاری و چه از حیث عملکردی کمک کرده است، (‌لاکوبنی، 2009؛ کاس،کروبیتزر، چینو، لنگستون، پولی و بلر. 1990؛ راپوپورت و گاگتی، 2007؛ سینز و دونوگو 2000). فن‌آوری‌های جدید امکان دیدن اختلالات ساختاری در توپولوژی و ساختار مغز را فراهم کرده است، در حالی که اخیرا بیشتر بر توابع پیچیده متمرکز شده‌اند. امروزه چندین فن‌آوری برای مطالعه مغز در دسترس است، اما تقریبا همه آنها را می‌توان به دو خانواده کلی تقسیم کرد که این دو خانواده نسبت به بقیه ارجحیت دارند چرا که در آنها نیاز به تزریق مواد به بدن یا تخریب بخش‌هایی از آن وجود ندارد: اولین تکنولوژی «ام آر آی عصبی»[5] است که هدف آن‌اندازه گیری فعالیت مغز از طریق تغییرات در جریان خون و میزان اکسیژن در خون است؛ دومین تکنولوژی الکتروانسفالوگرافی[6] است که تغییرات الکتریکی رخ داده در فعالیت مغز را در طی یک دوره زمانی‌اندازه می‌گیرد. (‌برای توضیحات مقدماتی این منابع را ببینید کمرر، لوونستین و پرلک، 2005). هر دو گروه تکنولوژی به تنهایی یا به صورت‌ترکیبی (‌لاافس و همکاران، 2003) به محققان اجازه می‌دهند که به مشاهده فعالیت مغز بپردازند و ببینند که چه اتفاقی در آن رخ می‌دهد، این مشاهدات منجر بهیافته‌های جدیدی شده است که تئوری‌ها و مفروضات بیشماری را به چالش کشیده است.

علم عصب‌شناسی از مطالعات تصمیم‌گیری الهام گرفته است، به عنوان مثال، پایه هر دو علم به طور خاص و گاهی در شرایط غیر معمول مانند تشخیص طعنه و یا دروغ (‌شانی - اور و همکاران، 2012)، پس از شکست عاشقانه (نجیب، لوربربوام، کوز، بوهنینگ و جرج، 2004)، در زمینه‌های پس زدگی اجتماعی (‌ایسن برگر، لیبرمن، و ویلیامز،2003) و در هنگام مذاکره (هالمن و همکاران، 2011) نشان داده است که تصمیمات ما به شدت تحت تاثیر شرایطی مانند روحیه فرد، درجه حرارت و آب و هوا و یا شاید احساس درد باشد. این تنوع در تصمیم گیری ستون اصلی اقتصاد کلاسیک را به چالش می‌کشد، به ویژه هنگامی‌که فرض می‌شود تعاملات انسانی نتیجه فرآیند دقیق تصمیم گیری است اما مشاهدات از‌ترجیحات فردی متفاوت که در طول زمان پایدار هستند خبر می‌دهد. این موضوع با سه یافته علم عصب‌شناسی به چالش کشیده شده است (گلیمچر، 2010): شواهد نشان داده که مغز برای حمایت خودکار از فرآیندهایی که سریع‌تر از بررسی‌های آگاهانه رخ می‌دهند به جای محاسبه مداوم، از‌ ترجیحات ما استفاده می‌کند. (‌برق، چایکن، ریموند و هیمس، 1996)؛ شواهدی وجود دارد که مغز به طور مداوم سیگنال‌های دریافتی از محیط زیست را از بین می‌برد و این شواهد در تضاد با اعتقادات قبلی است؛ و یافته‌ها نشان می‌دهد که مغز به راحتی توسط موقعیت‌های عاطفی فریب می‌خورد، موقعیت‌هایی که مانع تصمیم گیری کاملا عقلانی می‌شود (‌کمرر و همکاران، 2005). با این ابزارها، ما می‌بینیم که مغز «واقعا در تلاش برای انجام چه کاریست» به جای اینکه فکر کنیم مغز باید چه کاری انجام دهد (کمرر و همکاران، 2005).

 

کارآفرینی و علم عصب شناسی

در مقایسه با دیگر علوم اجتماعی، کارآفرینی حداقل به سه دلیل به آهستگی به پژوهش برای اتخاذ (‌و انطباق‌) این ابزار پرداخته است. اول، یک نیاز بی چون و چرا برای ایجاد تیم‌های تحقیقاتی که واقعا چند رشته ای باشند (از جملهدانشمندانی که طرز استفاده از این داده‌ها را می‌دانند و همچنین تکنسین‌هایی که بانحوه کار این ماشین آلات آشنا هستند)، با همه پیچیدگی‌های ذاتی ای که دارند. پس از آن، تازگی و پیچیدگی فن‌آوری و البته خود مغز، محققان را مجبور به بررسی منحنی‌های یادگیری مرحله ای برای‌ترجمه سوالات پژوهشی به مطالعات مفهومی‌کرد. در نهایت، هزینه: استفاده از تکنولوژی الکتروانسفالوگرافیپرخرج است و استفاده از «ام آر آی عصبی» نیز گران تمام می‌شود بنابراین حتی اگر خود دستگاه هم خریداری شود هزینه استفاده از آن همچنان بسیار گران است.

با این حال و با وجود همه این مشکلات، بینش و فراست به دست آمده فوق العاده بوده است. به عنوان مثال، ما می‌دانیم که دانش قبلی برای کارآفرینان (‌شین، 2000) بسیار مهم است، اما دانستن اینکه دقیقا این دانش چگونه ذخیره، بازیابی، و بسیج شده است، یافته‌های ما را بسیار قوی‌تر می‌کند. آیا همه دانش مهم است؟ آیا دانش یکپارچه شده از منابع مورد اعتماد بیشتر از دانش‌های پراکنده موثر است؟ توجه کنید که چه چیزی رخ می‌دهد اگر ما بین نظریه شین (2000) و مشاهده لابار و کابزا (2006)، که استدلال می‌کنند خاطرات عاطفی «توام با یک حس بازیابی می‌شوند نه با یک آشنایی»، که این احتمالا روشی است که کارآفرینان در زمان تشخیص یا بهره برداری از فرصت‌ها مورد استفاده قرار می‌دهند، و یا شیو، لوونستین، بشارا، داماسیو و داماسیو (2005)، که اظهار کردند حالات هیجانی منجر به تصمیم گیری اشتباه و شاید بهره برداری نادرست از فرصت‌ها می‌شود.

گمان می‌کنم ارتباطی بین حالات هیجانی و فعالیت‌های کارآفرینی و نتایج آن وجود دارد. یک مورد مشابه می‌تواند کار اخیر فو (2011)  در مورد احساسات و تشخیص فرصت باشد (از میان بسیاری از برنامه‌های تحقیقاتی دیگر که شامل شناخت کارآفرینی است) زیرا ما باور داریم، علم عصب‌شناسی توام وهمراه طبیعی پژوهش‌های کارآفرینی است، نه فقط یک «ابزار سرد» برای بازی کردن. برای پی بردن به این موضوع به مقاله‌های ساختار یافته و جدید در خصوص «جستجو برای فرصت‌های تحقیقاتی جدید در کارآفرینی» مراجعه کنید.

در این مقالات، نویسندگان به صورت متقاعد کننده ای استدلال می‌کنند که مهمترین راه پژوهش نیازمند مقابله با این واقعیت است که «عوامل شناختی خاص ممکن است تفاوت کارآفرینان را از غیر کارآفرین مشخص کنند» (هاسکیسون، کاوین، ولبردا و جانسون، 2011، ص.13). اگر این مورد درست باشد و ما می‌دانیم که این چنین است، علم عصب‌شناسی ابزاری برای اثبات یا ابطال آن به حساب می‌آید، در نتیجه ممکن است بتواند به ما کمک کند تا مکانیسم‌هایی که در ذهن کارآفرین صورت می‌گیرد را درک کنیم، مکانیسم‌هایی که ما تنها می‌توانیم با ابزارهای فعلی در مورد آنها حدس بزنیم.

 تا آنجا که ما می‌دانیم، هنوز هیچ مطالعه‌ای که سعی در درک ابعاد کارآفرینی کرده باشد (به عنوان مثال، تشخیص فرصت، منابع کارآفرینانه و غیره) منتشر نشده است. با استفاده از روش عصب شناسی، فن‌آوری و ابزار و چند زمینه مربوط به این مطالعه که توسط دانشمندان علم عصب‌شناسی، روانشناسان، اقتصاددانان و یا دانشمندان بازاریابی آغاز شده است، به وضوح می‌توان سوالات پژوهشی موجود در ذهن آنها را طراحی و قالب بندی  کرد.

توجه کنید که چگونه یک مطالعه عملکرد مغز می‌تواند به نظرات مطرح شده توسط شین و ون کارتامان (2000) در مقاله اصلی شان کمک کند، نظریه ای که نشان می‌دهد شرایط محیطی چگونه مردم را به سوی بهره برداری از فرصت‌های اطراف خود سوق می‌دهد یا می‌توان مطالعات مشابهی در مورد مقالات و برنامه‌های تحقیقاتی ولپ، سپورل، گریچنک، مایکل و آدرتس (2012) انجام داد، که به صورت قاطعانه استدلال می‌کنند که حالات هیجانی بهره برداری کارآفرینی را تحت تاثیر قرار می‌دهد.

ما هنوز آنچه علم اعصاب می‌تواند برای کارآفرینی انجام دهد کشف نکرده‌ایم، ما تنها می‌دانیم که چگونه مقدار کمی ‌می‌دانم. همانطور که به طور گسترده‌ای در زمینه «محوریت کارآفرینی سنتی بر تشخیص فرصت» اذعان داریم (هاسکیسن و همکاران 2011) پس طبیعی است که این به عنوان یک نقطه آشکار اولیه برای مطالعه در نظر گرفته شود. به ویژه، در مغز یک کارآفرین چه می‌گذرد که به او توانایی تشخیص و یا ساخت یک فرصت یا مدبر بودن و یا خلاقیت می‌دهد؟ آیا عملکرد مغز آنها بهتر از دیگران است یا فقط به طور بیمارگونه ای به سمت شانس و موفقیت‌ترین سرمایه‌گذاری‌ها گرایش دارند؟ آیا کارآفرینی جلوه ای از آسیب شناسی مغز به حساب می‌آید؟ آیا موفقیت در کارآفرینی مربوط به قابلیت تشخیص فرصت است یا بر اساس یافته‌های جدید مربوط به ظرفیت سازماندهی منابع اطراف فرصت و یا چشم پوشی از  یک سری واقعیات است؟ (به عنوان مثال،بخش‌های مختلف مغز شامل مسیرهای عصبی و مهارت‌های مختلفی هستند که برخی از آنها کشف شده است.) آیا  موفقیت کارآفرینی مربوط به توانایی برتر در حل مسئله است و یا بیشتر به ظرفیت فریفتگی مردم بستگی دارد و یا به هر دو؟ (‌هر درگیری مربوط به منطقه خاصی از مغز است و احتمالا تفاوتهای فیزیولوژیکی می‌تواند این نتایج ناهمگن را توضیح دهد.) و این تفاوت‌ها را ایجاد کند؟ آیا می‌توانیم آنها را توسعه دهیم؟ آیا کارآفرینان در شناسایی فرصت‌ها سریعتر از افراد دیگر هستند؟ و اگر این طور است، آیا آنها بیشتر مستعد خطا هستند؟ احتمالات بسیار گسترده است.

نظر ما این است که بسیاری از سوالات پژوهشی و راه‌های پیشنهاد شده توسط‌هاسکیسن و همکاران (2011) می‌تواند با ابزارهای عصب شناسی در مقایسه با ابزارهای موجود کنونی بهتر پاسخ داده شود و پاسخ‌های جدید ما ممکن است برای همیشه مسیر ما را در مورد کارآفرین، فرایند کارآفرینی و مدیریت کارآفرینی به طور کلی تغییر دهد. بر اساس استدلالهای‌ هاسکیسن و همکاران، ما نیاز به تحقیقات بیشتر در سوابق کوچک در زمینه نوآوری و کارآیی هستیم، ما نمی‌توانیم سوابق بنیادی تصمیم و عمل انسان‌ها را نادیده بگیریم: این مغز ما است.

علاوه بر این، با بسط این خط فکری به دیگر شاخه‌های مدیریت، به این نتیجه می‌رسیم که همه پژوهش‌های شناختی می‌توانند از ابزارهای عصب شناسی بهره‌مند شوند: به جای شفاهی کردن تفکر به عنوان یک مکانیسم، ببینیم چه اتفاقاتی در مغز در جریان است، ما می‌توانیم بررسی کنیم که ذهن چگونه خود را به انجام یک کار وادار می‌کند، به جای اینکه ببینیم که در هر جا چه کاری انجام می‌دهد، به عنوان مثال، زمانی که ما اتفاقات رخ داده در ذهن فردی را که به دنبال چیزی می‌گردد بررسی می‌کنیم، ملاحظه می‌کنیم که او همه چیز را زیبا یا زشت در نظر می‌گیرد (‌کلا-کوند وهمکاران، 2004) بدون هیچ‌گونه سوالی، از اینرو بیان اینکه او بدون هیچ گونه آشفتگی و با اشتیاق و بیدرنگ به جستجو ادامه می‌دهد، دروغ محض است. بسیاری از زمینه‌های پژوهشی مدیریت می‌توانند از امکانات جدیدی که این ابزارها به ما می‌بخشند، بهره‌مند شوند.

به عنوان مثال برای مطالعه پدیده‌های اجتماعی به هر روش مطالعاتی‌ای و در مورد هر چیزی که با عقل محدود ما قابل فکر کردن است، هم ابزارهای علم عصب‌شناسی و هم راههایی که آنها استفاده می‌کنند در معرض محدودیت‌ها، تعصبات و شرایط مرزی است (‌ایستمن و کمپبل، 2006؛ وول، هریس، وینکیلمن و پاشلر، 2009). علم عصب‌شناسی یک راه حل برای تمام پرسش‌های پژوهشی ما نیست، ولی به راحتی می‌توانید اطلاعات به دست آمده از آنرا ضبط کنید و برای مدت‌های طولانی به چندین روش از آنها بهره‌مند شوید. با این حال، عدم استفاده از یک روش تحقیق قدرتمند، ایده خوبی نیست.

 

زیست شناسی و کارآفرینی

اخیرا، تحقیقاتی در خصوص چشم‌انداز‌های بیولوژیکی در تحقیقات کارآفرینی آغاز شده است. یکی از شاخه‌های این پژوهش، تاثیر استعدادهای ژنتیکی در فعالیت‌های کارآفرینی از طریق مطالعات کمی ‌ژنتیکی است که این مطالعات توسط زوج (جانسون، 2009؛ نیکولاو و شین، 2009) آغاز شد و این  اقتباسات توسط (لیندکویست، سل و ون پرگ، 2012) ادامه یافت، نهایتا این مطالعات منجر به کاندید شدن یک ژن و ارتباط ژنوم گسترده[7] در مطالعات ژنتیک مولکولی شد.مطالعات کمیژنتیکی، مولفه‌های ژنتیکی موثر در تمایل به شناخت فرصت‌های کارآفرینی (نیکولاو، شین، چرکاس و اسپکتور، 2009) و تمایل به شروع یک کسب و کار (نیکولاو، شین، چرکاس،‌هانکین و اسپکتور، 2008؛ شین، نیکولاو، چرکاس و اسپکتور، 2010؛ ژانگ و همکاران، 2009) را نشان داده است. مطالعات ژن کاندید شده منجر به شناسایی برخی از ژن‌های وابسته به کارآفرینی شد (به نیکولاو، شین، آدی، مانجینو، هریس، 2011؛ ورنرفلت، رند، دِرِبِر، مونتگمری، و مالهوترا، 2012) اما در مطالعات سطوح مختلف ژنوم گسترده هیچ ژنی یافت نشد که در رسیدن به سطح مفهومی‌ژنوم گسترده (به عنوان مثال، ارزش کمتر از 108. کوای، نیکولاو، شین، و مانجینو، 2012) به طور مستقیم و یا در تعامل با عوامل محیطی از اهمیت بالایی برخوردار باشد (کوای، نیکولاو، شین، و هریس، 2012).

یکی دیگر از منظرهای بیولوژیکی در کارآفرینی توجه به هورمون‌هاست. وایت، تورنهیل و تامپسون (2006) دریافتند که تفاوت‌های فردی در سطح تستوسترون با فعالیت‌های کارآفرینی در ارتباط هستند.به طور مشابه، گوشیو و راستیچینی؛ (2011) دریافتند که کارآفرینان دارای نسبت رقمی‌کمتر و در نتیجه قرار گرفتن در معرض تستوسترون بیشتر در دوران بارداری بوده‌اند و معمولا در سالهای آتی عمرشان دارای نسبت کارکنان بیشتر، درآمد بالاتر و شرکت‌هایی با رشد سریع‌تر هستند.

 

تایید و صحه گذاشتن بر علوم اعصاب

با وجود مخالفت‌هایاولیه در خصوص تاثیر زیست شناسی بر کارآفرینی، این زمینه هنوز منجر به یک بعد کلیدی از دیدگاه زیست شناختی نشده است که در زمینه‌های دیگر از کسب و کار- علوم اعصاب مورد استفاده قرار بگیرد.  برخلاف استراتژی (پاول، 2011)، رهبری (‌والدمن، بالتازارد، و پترسون، 2011)، رفتار سازمانی (بکر، کراپانزانو و سانفی، 2011) و بازاریابی (مک کلور و همکاران، 2004)، هیچ یک از مطالعات علوم اعصاب برای نمایش جنبه‌های کارآفرینی استفاده نشده است. همان طور که مارتین د هولان(‌2014، این موضوع) توضیح می‌دهند این غفلت بسیار عجیب است، به طوریکه تمرکز اکثر محققان کارآفرینی بر این موضوع است که کارآفرینان چگونه می‌اندیشند و چگونه تصمیم می‌گیرند.

ما معتقدیم که این فاصله تحقیقات باید حذف گردد. علوم اعصاب می‌تواند به محققان کارآفرینی از طرق مختلف کمک کند. اول اینکه به دانشمندان در درک نحوه تفکر کارآفرینان کمک خواهد کرد. دومین کمکی که علم اعصاب به محققان کارآفرینی می‌کند این است که علم اعصاب دیگر جنبه‌های دیدگاه زیست شناختی در کارآفرینی را کامل خواهد کرد. به عنوان مثال، علوم اعصاب، تحقیقات ژنتیک در کارآفرینی را به وسیله کمک به دانشمندان برای درک چگونگی تاثیر تفاوت‌های ژنتیکی، ساختار، و عملکرد مغز (توگا و تامپسون، 2005) بر فعالیت‌ها و تصمیم گیری کارآفرینان، تکمیل خواهد کرد. این امر به وسیله تحقیقات درخصوص هورمون‌های دخیل در کارآفرینی با کمک به درک «نحوه تاثیرهورمون‌های مرتبط با رفتار کارآفرینی بر عملکرد مغز» تکمیل خواهد شد.

 

یک الگوی جدید

علوم اعصاب برای کمک به درک ما از کارآفرینی، باید زمینه تحقیقاتش را تغییر دهد. مارتین د هولان (2014) استدلال می‌کنند که محققان کارآفرینی به سه دلیل تمایلی برای به کارگیری علم اعصاب ندارند: مشکلات موجود درانجام تحقیقات چند رشته ای، هزینه‌های مربوطه و پیچیدگی و تازگی این گونه تلاشها و مطالعات، تمایل به این تحقیقات را کاهش می‌دهد. ما نیز به این مشکلات واقف هستیم، اما همچنین بر ​​این باوریم که عدم تمایل این حوزه برای پیوستن به علوم اعصاب در تغییرات مدل تحقیق کارآفرینی نهفته است که علوم اعصاب را طلب می‌کند. پژوهش‌های علوم اعصاب نیازمند مهارت‌های تا حدودی متفاوت از مهارت‌های مشابه مورد نیاز علوم اجتماعی است. بنابراین، محققان این رشته نیازمند انجام بازسازی و بازآموزی‌های زیادی در علوم اعصاب هستند تا بتوانند آنها را در رشته خود به کار ببرند و مهمتر اینکه زمینه کارآفرینی نیاز به شرایط چندگانه پارادایمی‌‌برای دیدگاه علوم اعصاب دارد تا بتواند از لحاظ اقتصادی به مرحله‌ی رشد سریع برسد.

با وجود همه این موانع، ما معتقدیم که این رشته باید با تئوری‌ها و روش‌های علوم اعصاب‌ترکیب شود. همان طور که مارتین د هولان (2014) استدلال می‌کند، در زمینه کارآفرینی ما نمی‌توانیم کلیه مفاهیم پایه‌ای و سوابق تصمیم‌گیری و عمل انسان را که توسط مغز انجام می‌شود، نادیده بگیریم.

علاوه بر این، به کارگیری علوم اعصاب بهتر از علوم دیگر پاسخگوی نیازهای ماست. حتی بدون دخالت محققان در این زمینه، دانشمندان از تئوری‌ها و روش‌های علوم اعصاب برای بررسی کارآفرینی استفاده خواهند کرد. ما باور داریم که فعالیت‌های تحقیقاتی در صورتی بهتر خواهد شد که دیدگاه علوم اعصاب بر اساس دانش قابل توجه و معنی دار و بر اساس درک عمیق از فعالیتهای کارآفرینی‌ای که محققان طی سالهای گذشته به آنها دست یافته‌اند، پایه ریزی شود.

 

محدودیت‌ها

علوم اعصاب یک «راه حل مستقیم و بی زحمت» برای پژوهش‌های کارآفرینی ندارد. در نتیجه برای پاسخ به بسیاری از سوالات پژوهشی‌ای که دانشمندان هنوز به پاسخ آنها نیاز دارند، کمکی نخواهد کرد.

علاوه بر این، علوم اعصاب محدودیت‌های بسیاری دارد. به عنوان مثال، علم اعصاب مملو از پتانسیل‌هایی در خصوص مشکلات استنتاجی معکوس است که شامل ایجاد یک ارتباط بین وضعیت روانی و قسمتی از مغز که درگیر این وضعیت می‌شود و برعکس آن استنتاج وجود وضعیت روانی زمانی که یک الگوی مشابه از فعالیت مغزی شناسایی شده است (تئودریدیس و نلسون، 2012)می‌شود. بنابر استدلال پل دراک (2008) «از نظر منطق قیاسی، استنتاج معکوس نشان دهنده سفسطه منطقی از تاکید بر نتیجه» است (ص 224).

تکنیک‌های تجربی اولیه دانشمندان علوم اعصاب نیز عاری از ایراد نیست. برخی معتقدند که تصویربرداری از مغز بیشتر یک هنر است تا یک علم، با تصاویری که به سختی برای تست موضوعات ابطال‌پذیر در مورد تصمیم‌گیری قابل استفاده است. با این حال، دیدگاه‌های متعادل‌تر نشان می‌دهند که مطالعه تصویر برداری راهی  است که بیشتر محققان برای همه فنون تجربی از آن بهره می‌گیرند - به عنوان روشی که نه کاملا درست و نه کاملا اشتباه است-. چنانچه لگوتتیس (2008) توضیح می‌دهد « ام آر آی عصبی[8] یک دستگاه برای خواندن مغز نبوده و هرگز نخواهد بود، او به عنوان یکی از طرفداران روش‌های مبتنی بر رمزگشایی نشان می‌دهد که این روش یک جمجمه شناسی نوین بی ارزش و غیر آموزنده و محکوم به شکست نیست، که گاهی اوقات به عنوان استدلال بیان شده است» (ص 269‌).

 

نتیجه گیری

ما معتقدیم که علم عصب‌شناسی می‌تواند برای تحقیقات کارآفرینی مفید باشد، به دو دلیل، این کار به ما اجازه می‌دهد به درک بسیاری از مسائل در خصوص رفتارهای متهورانه برسیم و کسانی که آنها را انجام می‌دهند و به وسیله مستند کردن و جمع آوری شواهد و مدارک به دست آمده و توسعه آنها، این علم را در کلاس‌های درس داخل کشور تدریس کنیم. این مقاله باید به عنوان یک مشوق برای محققان دیگر به حساب آید تا به فرصت‌های قابل توجهی که توسط علم عصب‌شناسی به روی ما باز می‌شود، بپردازند و این یک فرصت منحصر به فرد برای تغییر درک ما از کارآفرینی و ماهیت و نحوه کار کارآفرین است. پیش به سوی کارآفرینی عصبی.


 

منابع:

Nicolaou N. and Shane S. (2014). Biology, Neuroscience, and Entrepreneurship.

Journal of Management Inquiry, 23, 100-198

Martin P. de Holan (2014). It's All in Your Head: Why We Need Neuroentrepreneurship.   

Journal of Management Inquiry, 23, 97-193

 



[1] Neuroentrepreneurship

[2] دانشگاه تهران

[3] FMRI: Functional magnetic resonance imaging

[4] animal spirits

[5] FMRI

[6] EEG: Electroencephalography

[7] GWAS: Genome-Wide Association

[8] FMRI





:: بازدید از این مطلب : 33
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 3 مهر 1396 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: